کد مطلب:129446 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:119

پیوستن زهیر بن قین به کاروان حسینی
دینوری گوید: سپس رفت تا به زرود رسید. چشمش به خیمه ای افتاد كه در آنجا برپا شده بود. چون درباره اش پرسید، گفتند: از آنِ زهیر بن قین است. او حج گزارده بود و از كوفه به مكّه می رفت. حسین (ع) پیام داد كه به دیدارش بیاید تا با او گفت وگو كند.

زهیر از دیدار با امام خودداری ورزید. همسر زهیر كه با او بود، گفت: سبحان الله، فرزند رسول خدا(ص) دنبال تو می فرستد و تو اجابتش نمی كنی؟ زهیر برخاست و سوی حسین (ع) رفت. اندكی نگذشت كه با چهره ای درخشان بازگشت و... فرمان داد كه چادرش را كندند و نزدیك خیمه حسین (ع) برپا كردند!


سپس به زنش گفت: من تو را طلاق دادم! همراه برادرت به خانه ات برو كه من قصد دارم همراه حسین (ع) كشته شوم!

آنگاه به یاران همراه خویش گفت: هركس دوستدار شهادت است بماند و هر كس دوست نمی دارد برود!

هیچ یك از آنها با او نماند، بلكه همراه زن و برادر زنش رفتند تا به كوفه وارد شدند.» [1] .

طبری به نقل مردی از بنی قاره گوید: همراه زهیر بن قین، پا به پای حسین (ع) از مكّه می آمدیم. بدتر از همه چیز برای ما این بود كه با حسین در یك جا منزل كنیم! از این رو هرگاه حسین حركت می كرد، زهیر فرود می آمد و هرگاه حسین فرود می آمد، زهیر حركت می كرد. تا آن كه روزی به منزلگاهی رسیدیم و ناچار شدیم در آنجا فرود آییم. حسین در كناری و زهیر در كناری دیگر منزل كرد. ما در حال غذا خوردن بودیم كه پیك حسین آمد و سلام كرد سپس داخل شد و گفت: ای زهیر بن قین، حسین مرا فرستاده است كه نزدش بروی.

گوید: همه آنچه را به دست داشتند افكندند، به طوری كه گویی بر سر ما پرنده نشسته است!» [2] .

طبری در ادامه داستان می گوید: ابومحنف گوید: دلهم، دختر عمرو، همسر زهیر بن قین به من گفت: من به زهیر گفتم: آیا فرزند رسول خدا در پی ات فرستاده است و تو نمی روی؟ سبحان الله. برو و سخن او را بشنو و آنگاه بازگرد.

گوید: زهیر نزد امام (ع) رفت و اندكی نگذشت كه با شادمانی و چهره ای درخشان بازگشت. آنگاه فرمان داد كه خیمه و بار و بنه اش را كندند و نزد حسین (ع) بردند. آنگاه به همسرش گفت: تو مطلقه هستی! نزد خویشاوندانت برو. من دوست ندارم كه از سوی من جز خیر چیزی به تو برسد!


سپس خطاب به یارانش گفت: هركدام از شما دوست دارد با من بیاید، و گرنه این آخرین دیدار است. من برایتان حدیثی نقل می كنم: در بلنجر [3] می جنگیدم و خداوند ما را پیروز ساخت و غنایمی به دست آوردیم. در این هنگام سلمان باهلی [4] به ما گفت: آیا از این پیروزی كه خدایتان نصیب كرده است و غنایمی كه به دست آورده اید، خوشحالید؟

گفتیم: آری!

گفت: آنگاه كه جوانان آل محمد [5] را به هنگام جنگیدن در ركاب آنان دیدار كردید بسیار خوشحال تر باشید؛ با این غنایمی كه به دست آورده اید؛ و من شما را به خداوند می سپارم...!» [6] .

در روایت سید بن طاووس آمده است كه زهیر از جمله به زنش این سخن را گفت: «آهنگ همراهی با حسین (ع) را دارم، تا جان خویش را در راه او فدا و با همه وجودم از او دفاع كنم.» سپس اموال همسرش را به او داد و وی را به یكی از پسرعموهایش سپرد تا به خانواده اش برساند. زن برخاست و گریست و با زهیر خداحافظی كرد و گفت: خداوند یار و یاور تو باشد و برایت خیر گرداند. از تو می خواهم كه در قیامت نزد جدّ حسین از من شفاعت كنی!» [7] .



[1] الاخبار الطوال، 246-247.

[2] تاريخ الطبري، ج 3، ص 303.

[3] شهري است در سرزمين خزر... گويند: عبدالرحمن بن ربيعه آن را گشود، بلاذري گويد: سلامان بن ربيعه اباهلي (ر.ك: معجم البلدان، ج 1، ص ‍489.

[4] در الارشاد به جاي سلمان باهلي سلمان فارسي و به جاي جوانان آل محمد، سيد جوانان آل محمد آمده است. شايان توجه است كه به گمان قوي اين روايت را از خود طبري نقل كرده است. چرا كه دو متن تقريباً به طور كامل با يكديگر مطابقت دارد. شايد آنچه در نسخه هاي جديد تاريخ طبري ديده مي شود كه سلمان فارسي را به سلمان باهلي تغيير داده و «شباب» را به جاي «سيد شباب» نوشته اند از تحريف هايي است كه به ويژه در سال هاي اخير به شدت وارد شده است. در مثيرالاحزان آمده است: «آنگاه سلمان رضي الله عنه به ما گفت» كه مقصود همان سلمان فارسي است. چنان كه فتّال نيشابوري در روضة الواعظين (ص 153)، خوارزمي در المقتل (ج 1، ص 323) به نقل از ابن اعثم كوفي اين نكته را تأييد كرده اند. در كتاب اخير آمده است: همراه سلمان فارسي در بلنجر مي جنگيدم...» ابن اثير نيز در الكامل (ج 3، ص 277) آن را تأييد كرده گفته است: «آنگاه سيد جوانان خاندان محمد را ديد».

[5] همان.

[6] تاريخ الطبري، ج 3، ص 303؛ الارشاد، ص 203.

[7] اللهوف، ص 31.